سلام!
حال همهی ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی میگذرم که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم خواب دیدهام خانهئی خریدهام بیپرده، بیپنجره، بیدر،بیدیوار ... هی بخند!
بیپرده بگویمت چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید از فرازِ کوچهی ما میگذرد باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان نامهام باید کوتاه باشد ساده باشد بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم حال همهی ما خوب است اما تو باور نکن!
پسین، پسین هر پنجشنبهی بیخبر
ما سرِ قرارمان بودیم
نه میل بوسه رویمان را زمین میگذاشت
نه ما کولهبار دقایق را
اصلا تمام هفتهها و هزارههای هماغوشی
پر از حلولِ حیا در ملاقاتِ گریه بود
اما پسین، پسین هر پنجشنبهی بیخبر
ما سر قرارمان بودیم
هیچ حرفی از بگومگوی ستاره با شب نبود
تا شبی، شبی که بیگاه خوابمان در ربود
کسی آمد آهسته صدایم کرد و رفت
خبر آوردند که پرندهی فالفروش کوچهی ما مرده است
پس از آن به بعد بود
که دیدیم تنها باد، باد میآید و باد
پس از آن به بعد بود
که شنیدیم ما بیچراغ و راه بیمسافر است
پس از آن به بعد بود
که همهی روزهای معمولی ما
پارهئی از پسینِ همان پنجشنبههای حیا در ملاقاتِ گریه شد.
حالا خبر به خواب مادرانمان میبرند
دیگر نه جامههاشان را بشوئید
نه شب را به تفال از ترس گریه سر کنید
باید باد بیاید و از عطر پیراهن ما بگذرد
باید باد بیاید و از مرهم سووشون سخن بگوید
باید باد بیاید و با دیدگان ما دیدهبوسی کند
باید باد بیاید و ... نمیدانم آیا سفر
سرآغازِ رازی از وعدهی رجعت است؟
نه ریرا!
فقط آن روز که در غفلتِ شب و روز خویش
خسته از خوابِ مردگان به خانه باز میآمدیم
نزدیکترینِ عزیزانِ ما
در چارچوبِ دری دور پدیدار شدند
نگاهمان کردند، رفتند و دیگر باز نیامدند
حالا خبر به خوابِ مادرانمان میبرند
دیگر این قمریان مرده در انجماد باد
رویای آشیانه نخواهند دید!
حالا ساده و بیسایه میآئیم
همانجا در اندوهِ آدمیان از مِه به در میشویم
دمی نزدیکتر از ارواحِ گمشدگان گریه میکنیم
بعد هم باد میآید و دیگر هیچ!
طوری بیا که گونههام از پس پای گریه نلرزند
سر به راهِ عطر انار و باغ بابونه باش
به بازخوانی همان خاطره بر خشت و بوریا قناعت کن
شنیدهام تمام پلهای پشتِ سر ستاره را
در خواب خستهترین مسافران ... خراب کردهاند
یعنی که هیچ نرگسی در این برکهی تاریک نمیروید
یعنی که هیچ پرستویی به سایهسارِ صنوبر باز نمیآید
یعنی که ما تنها میمانیم
تا تشنه در اوقاتِ آواز و اشتیاق بمیریم
یعنی که ما تنها میمانیم
تا به یاد آوریم که از توجیه تبسم خویش ترسیدهایم.
شما شاهد من باشید
تمام تقصیر ما
عبور از پشتهی پلی بود
که نمیدانستیم آن سوی ساحلش دریا نیست
آن سوی ساحلش باد میآید و
آدمی از آواز آدمی
خبر به حیرت رویا نمیبَرَد!
دریا پنهان و پوشیده میآید
میآید و از خوابِ نان و گلوی تشنه میگذرد
میآید و از این همه دستِ خالی و دلِ پُرتر از گریه میگذرد
میآید و ما را میبرد برای باد، میبرد برای ماه
اما خود بیاعتماد به مویههای باد
میموید تا نیما دوباره بیاید
میموید تا ریرا دوباره بیاید
میموید تا یوش، تا آسمان و اَفرا،
چه میدانم ... تا هر کجای راه که کجاوهئی به راه ...
دریا پاورچین و پوشیده میآید
میآید و مردگان ما را کنارِ مهتابیترین ترانهها رها میکند
میرود باز پیِ گمشدگانی که حالا فراموشِ گریهاند
که حالا فراموشِ هر چه شما ... خاموشان!
حالا بیا میان این همه رخسارِ کافوری
تنها تو آشنای خویش را بخوان و من آشنای خویش،
مویه نکن ریرا
این پسرانِ غریق و این دختران بیرویا
کودکانِ همان بوسههای بیسوال آب و ستارهاند.
حالا چه میدانم ... این تا کجای راه کجاوهئی به راه ...!
بیقرارم
میخواهم بروم
میخواهم بمانم
دارم در ترانهئی مبهم زاده میشوم
به نسیما بگو کتابهای کودکان را
کنار گلدان و سوالات هفتسالگی چیدهام
گونههایم گُر گرفته است
تشنه نیستم
میخواهم تنها بمانم
در اتاق را آهسته ببند
شب پیش خواب باران و پائیزی نیامده را دیدم
انگار که تعبیر تمام رفتنها
بازگشتِ به زادرودِ شقایق است
حالا بوی مینار مادرم میآید
بوی حنا، هفتسالگی، سوال، سفر، ستاره ...
میخواهم به بوی ریواس و رازیانه بیندیشم
به بوی نان، به لحن الکن فتیله و فانوس
به رنگِ پونه و پسین کوه
میخواهم به باران، به بوی خاک
به اَشکال کنار جاده بیندیشم
به سنگچینِ دوداندودِ اجاقِ تُرنج
ترانه، لَچَک، کودری، چلواری سپید،
بخار نفسهای استکان
طعم غلیظ قند، رنگ عقیق چای
نی، نافله، نای،
و دقالبابِ باد بر چارچوب روسواترینِ رویاها!
نگفتمت وقتی که خاموشم
تو در مزن؟
میخواهم به رواج رویا و عدالتِ آدمی بیندیشم
میخواهم ساده باشم،
میخواهم در کوچههای کهنسالِ آواز و بُغض بلوغ
به گیسوی بید و بوی بابونه بیندیشم
به صلوة ظهر و سایههای خسیس
به خوابِ یخ، پردهی توری، طعم آب و حرمتِ علف.
چرا زبانِ خاموشِ مرا
کسی در لهجههای این هم جنوب در نمییابد؟
نه، دیگر از آن پرندهی خیس
از آن پرندهی خسته ... خبری نیست
روی دیوارِ آن سوی پنجره
کسی با شتاب چیزی مینویسد و میرود.
امروز هم کسی اگر صدایم کرد
بگو خانه نیست
بگو رفته است شمال
میخواهم به جنوب بیندیشم
میخواهم به آن پرندهی خیس، به آن پرندهی خسته ...
به خودم بیندیشم ...!
گاهی اوقات مجبورم حقیقتی را پس گریههای بیوقفهام پنهان کنم
همین خوب است ...
همین خوب است!
نه من سراغ شعر میروم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به شادمانی مینگرم ریرا
هرگز تا بدین پایه بیدار نبودهام.
از شب که گذشتیم
حرفی بزن سلامنوش لیمویِ گَس!
نه من سراغ شعر میروم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به حیرت مینگرم ریرا
هرگز تا بدین پایه عاشق نبودهام
پس اگر این سکوت
تکوین خواناترین ترانهی من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!
حالا از همهی اینها گذشته، بگو:
راستی در آن دور دستِ گمشده آیا
هنوز کودکی با دو چشمِ خیس و درشت، مرا مینگرد؟!
من هیچ نگفتهام الا بی نامتر از همیشه
که خطابت کردهام ای کلمه، کبوتر، ای قرائتِ سبز!
من هیچ نگفتهام الا بینشانتر از همیشه
که اشارتت کردم ای پونه،پریچه، ای پریچه، ای دخترِ صبور!
من هیچ نگفتم الا بیکستر از همیشه ...
که ناگهان نفهمیدم از کجا کبوترانی بیسر درهم شدند
و خانه پر از بوی سکوت و کلید و یک معنی دیگر شد.
آیا باد بر خواب آب، خوابِ ترا دیده است!؟
۹
من راه خانهام را گم کردهام ریرا
میان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بیدلیلِ راه جسته بودیم
بیراه و بیشمال
بیراه و بیجنوب
بیراه و بیرویا
من راه خانهام را گم کردهام
اسامی آسان کسانم را
نامم را، دریا و رنگ روسری ترا، ریرا
دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانهام را گم کردهام آقایان
چرا میپرسید از پروانه و خیزران چه خبر
چه ربطی میان پروانه و خیزران دیدهاید
شما کیستید
از کجا آمدهاید
کی از راه رسیدهاید
چرا بیچراغ سخن میگوئید
این همه علامت سوال برای چیست
مگر من آشنای شمایم
که به آن سوی کوچه دعوتم میکنید؟
من که کاری نکردهام
فقط از میان تمام نامها
نمیدانم از چه "ریرا" را فراموش نکردهام
آیا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چیزی از جُرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد؟
من راهِ خانهام را گم کردهام بانو
شما، بانوْ که آشنای همهی آوازهای روزگار منید
آیا آرزوهای مرا در خواب نیلبکی شکسته ندیدید
میگویند در کوی شما
هر کودکی که در آن دمیده، از سنگ، ناله و
از ستاره، هقهقِ گریه شنیده است
چه حوصلهئی ریرا!
بگو رهایم کنند، بگو راه خانهام را به یاد خواهم آورد
میخواهم به جایی دور خیره شوم
میخواهم سیگاری بگیرانم
میخواهم یکلحظه به این لحظه بیندیشم ...!
- آیا میان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زندهام هنوز!؟
۱۰
پَر پَر پَر ... پرندهئی میآید
صاف از مقابل بید و آلوی پیر
میرود تا نمیدانم آن کجا ...!
شاید آنجا بر شاخههای خزانی باد
نُکنُکِ بوسه و رضایت رویا لانه کرده است
آنجا ستاره حتما فهمیده که بید هیچ نسبتی با باد بدآیند ندارد
اما پروانگانِ درهی دربند هنوز از روز پیلهکُشان میترسند
با این همه ما میدانیم
آنجا هنوز کسی در انتظار ماست
خمیده و خاموش
چانهِ بر کفِ دست و آرنج بر کمانهی زانو
بانو، چشمانتظار ستاره و آهو.